یک خاطره | واکسن کرونا
  • کد مطالب: ۸۰۲۰۹
  • /
  • ۰۱ شهريور‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۳:۰۸

یک خاطره | واکسن کرونا

راستی اگر علم پزشکی و داروسازی این‌قدر پیشرفت نکرده بود، چه‌قدر زندگی برای همه سخت می‌شد!

طیبه ثابت - داشتم مثل همیشه تقویم را ورق می‌زدم که مناسبت هفته را بخوانم. چشمم به روز پزشک و بعد از آن به روز داروسازی افتاد.

با خودم گفتم: «راستی اگر علم پزشکی و داروسازی این‌قدر پیشرفت نکرده بود، با این بیماری وحشتناک کرونا که همچنان شهربه‌شهر دور می‌زند و قربانی می‌گیرد، چه‌قدر زندگی برای همه سخت می‌شد.»

همین وقت بود که مادر مرا صدا زد. به آشپزخانه رفتم.

یک بطری بزرگ آب سیب به من داد و گفت: «مادربزرگ امروز واکسن کرونایش را زده است. دکترش گفته؛ آب میوه و مایعات زیاد بخورد. محبت می‌کنی این آب‌میوه‌های تازه را بهشان برسانی؟»

با خوشحالی گفتم: « بله که می‌برم! چه خوب! اتفاقا دلم برای مادربزرگ خیلی تنگ شده است.» خانه‌ی مادربزرگ به ما خیلی نزدیک است. ما طبقه‌ی اول آپارتمانیم و او طبقه‌ی همکف.

مثل باد خودم را جلو در خانه‌ی مادربزرگ رساندم و زنگ زدم. در باز شد. داخل خانه شدم. ناگهان مادربزرگ را دیدم که 2 تا ماسک روی هم زده بود.

سلام گفتم. جواب سلامم را با مهربانی داد و گفت: «چه‌قدر زحمت کشیدی! دستت درد نکند!» مادربزرگ بطری آب‌میوه را از دستم گرفت و گفت: «خب، حالا خداحافظ!» و دستش را تکان داد.

خندیدم و با تعجب پرسیدم: «اول بگویید چرا 2 تا ماسک زده‌اید، بعد می‌روم.» مادربزرگ گفت برای اینکه الان میکروب‌های ضعیف‌شده توی بدن من هستند و بدنم از همیشه ضعیف‌تر است، به همین دلیل بهتر است زیاد اینجا نمانی عزیزم.»

مادربزرگ درست می‌گفت. باید زود به خانه‌مان برمی‌گشتم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.